ردپای آبی



رویا آمده و جا خوش کرده در دلم.

انگار که سال هاست که ندیدمش. مثل یک غریبه ی آشنا، مثل آن دختر نیمه آشنایی که در خیابان میبینی و اسمش نوک زبانت است اما یادت نمی آید که نمی آید ولی روزها فکرت درگیرش می شود.

مثل عطر خوشی که یک حس لطیف آشنا را در دلت رقصانده و دلت می خواهد هی بیشتر و بیشتر شود.

خانم ها و آقایان، باور بفرمایید بدون رویا داشتن، بدون خیلی خیلی زیادتر خواستن از صرفا نفس کشیدن دوام نمی آوریم.

در انکار عظمت خویش عجب استاد شده ایم. روتین بودن و زندگی کردن، عجب زندان ملالت باری ست.

با شمشیر باید این شاخ و برگ ها را زد تا راه باز شود: تا دوباره خورشید بتابد. نباید خسته شوم.


زده به سرم.تو عصری که اینستا و فیسبوک و تله جولان میدن وبلاگ نویسی می کنم.

در هرصورت، این سینه دنبال گوش شنوا می گرده.و چون دوست داره حرفشو هر گوشِ کوچه بازاری ای نشنوه :)) پس وبلاگ زده این سینه.

معرفی می کنم: بچه ها دلم، دلم بچه ها.


عزیزان من، شما را نصیحت می کنم به داشتن مرزهایی سفت و سخت و قاطعیت برای نگهبانی از مرزهاتون. به هیچ علف هرزی اجازه ندید که بیش از چیزی که لیاقتشو داره بمونه تو زندگی تون.

مرزاتو و خواسته هاتو بهش بگو، اگر درک نکرد دیگه هیچ فضایی از ذهنتو برای اهمیت دادن بهش اختصاص نده. الکیه مگه.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها